از کتاب "ایکور" اثر "گاوین بنتاک" :
...
فکر نمی کنم که ازین پس جهان را دوست بدارم .
آن جایی را نیافته ام که بهترین جای جهان باشد برای زیستن ،
شهر یا روستائی را نیافته ام که در آن دل به تمامی به تپش در آید .
آنجا لندن نیست ؛ نه ، واشنگتن نیست ، مسکو نیست ، پکن نیست ؛ هیچ یک از اینها دل را به تمامی به تپش در نمی آورند .
کلکته نیست ، آنجا که یک میلیون انسان در خیابان ها زندگی می کنند ؛
بیت المقدس نیست ، و ضریح مقدس میاجیما ( Miyagima ) نیست .
هیچ جا مرکز کیکلوس نیست .
آیا من باید شهر خود را بسازم و آن را کیکلوس بخوانم ؟
مرکز چرخ ، آنجا که هیچ چیز حرکت نمی کند
اما همه چیز در حال حرکت دیده می شود .
یا شاید کافی است که بگوئیم که تن من خود کیکلوس است ... هر کجا که من باشم
و آیا مغز من معبد هاتف شهر است ؟
پس شهرم خانه به دوشی است و من هر جا که هستم ، در آنجا ساکنم ...