حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...
حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...

همیشگی ...



همیشه بایست یه چیزایی رو جا گذاشت ...

مثلا اون دو نخ سیگار رو نیمکت دو نفره باغ ملی ...

الکی خوش بازیها رو تو دوران دبیرستان ...

غرورت وقتی که تو خونه گذاشتیش و در رو از روش بستی تا مبادا خدشه دار شه ...

 

 

همیشه بایست یه چیزایی رو دوخت ...

نخ ، سوزن ، جیب سمت چپ شلوارت .

عین وقتی که لب و دهنت رو دوختی تا بیرون مرزهای خودت با کسی همکلام نشی .

مثه اون 1400 سالی که چشمت به دروازه های شهر دوخته شده بودن ...

 

 

همیشه بایستی راهو رفت ...

عصر جمعه ؛ اتوبوس مشهد - سبزوار ، ترمینال .

مثه واسه کسر خدمت مسیر خونه تا پایگاه بسیج رو هر شب رفتن .

220 تا پر ، تو اتوبان تولد - مرگ ، تصادف سر چهارراه اندیشه و له شدن زیر یه کامیون عقائد پوسیده ...

 

سگ مذهب نمی دونم به کی به چی اعتقاد داری

تو رو به همون قبله ای که رو بهش نماز نمی خونی قسم

به همون خدایی که فقط قد "خ" و "د" و "ا" فهمیدیش

به همون قرآنی که شک ورت داشته که نوشته ی محمده یا خدای محمد ، قسمت میدم بخند ؛ همیشه برای حسرت ، غصه خوردن ، بغض ، گریه کردن وقت هست ...

تو رو به خودت ، همونی که هیچ وقت دوستش نداشتی یه ایندفعه رو بخند

به این همه هیچ چی ، به سرنوشت این هیچ بزرگ

به این همه خالی : به ادعاهای آدما ، جیبات ، دستات

به این همه سیاهی بخند ، پشت کن به این حقیقت بزرگ و بخند ، رو به رؤیاهات ...

نظرات 3 + ارسال نظر
Omid یکشنبه 22 بهمن 1391 ساعت 20:28

دارم وسط خیابون راه میرم از دور صدای پر کردن گاز و عوض کردن دنده هاشو میشنوم ! چراغ میده برنمیگردم نمیرم کنار بوق میزنه نمیرم کنار صدا نزدیک تر میشه 4 و 80 تا سرعت ! چشمامو میبندم به امید اینکه بزنه و دیگه باز نشه !
اما با یه بوق ممتد و یه " گمشو کنار دیوس یا گمشو کنار حیوون " رد میشه و ... منم نگاش میکنم و حسرت میخورم ! شاید بعدی بزنه ...
ادامه داره ... این لعنتی که عقب برو نیس ... لا اقل بگذره ...

mostafa.asgari یکشنبه 22 بهمن 1391 ساعت 23:37 http://hadd.blogsky.com

امید داداش نمی فهممت اما میگیرم چی میگی
چند وقتیه که سنگین تر راه میرم
دنیا رو خایه هام سنگینی میکنه ;
اینقد غصه ها رو به چپ گرفتیم ، که چپه مون پر شد از غم .

Omid سه‌شنبه 24 بهمن 1391 ساعت 18:02

من...خودم رو درونم خیلی ساده کشتم ...

شاید یه روزی بیدار شم و ببینم که هیچکی منو نمیبینه !

زندگی من چیه ؟ تقاص از تبارم ؟

ولی مردن هم کم فاز نمیده ها ... میری جهنم ... هایده ، داریوش ، ابی ، فریدون فروغی ، شاه خدا بیامرز ، آقا توپاک و ... خلاصه همه هستن ... حد اقل اونجا عمرمون راحت به فاک نمیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد