حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...
حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...

اسیر مسیری که بیراهه است .


کلی با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم به انصراف گرفتم . آسون نیست ، بهتر بگم آسون نبود ... چهار ترم خندیدم ، چرخیدم ، بعضی وقتا بغض کردم ، بعضی وقتا هم گریه .


 نمیدونم ... نمیدونم چار صباح دیگه نیمکتای باغ ملی دلتنگم میشن یا نه ؟ ساقی علفیای چهارراه فرودگاه ؛ بنگ فروشای پارک ارم اصن ممد نئشه تا آخر تابستون یادش میمونه که یکی بود که اول هفته ها وینستون می کشید وسطاش مگنا و تهش پین !؟ رضا ابراهیم زاده ، ممد جنتی ،‌ مجید ، روح الله یا اون هزار تا به حساب رفیق دیگه ؟ نمیدونم ...



چرا عمر اینقدر کوتاهه ؟ حدود175250 ساعت گذشته و من هیچی یادم نمیاد . این هزار و چهل تا هفته ای که از عمرم رفته رو کجای دلم بذارم ؟ چرا همه چی اینقد زود گذشت .


بابام سنش نمی خورد به جبهه رفتن پس در نتیجه نه رزمنده اس نه معلول جنگی و نه اسیر و شهید ... بچه اش باید دو سال وظیفه اش رو کامل انجام بده . چشمم کور دندم نرم . بعد از انصراف حتما میرم خدمت 2 سالمو صاف کنم ...


از بچگی عشق ادبیات بودم پا داد از این به بعد می نویسم ، شعر میگم ، رپ میکنم ، تریپ بگی میزنم [دی]
شاید خیلی برای اینکارا دیر باشه ... شاید 21 سالگی نقطه پایانی باید می بود واسه اینکارا ... اما من پای اینا وایسادم عشقه دیگه ؛ تا حالا عاشق شدی ؟


____________________________________________________


+ : یه فیلم هندی بود اون قدیما "عاشق شدی نترس" نمیدونم چی شد الان ییهو یاد اون افتادم !


++ : هم اینک به اطلاعمان رسید که عمر بسی کوتاه است . به گزارش "هاتف غیبی" خبرنگارمان در عالم بالا : این غافله عمر عجب می گذرد ...


+++ : وبلاگ My Favorite Song متعلق به R.I.P Omid فیلتر شد .

 


مردن تدریجی !

دیوان فرخی / محمد فرخی یزدی







شب چو در بستم و مست از می ‌نابش کردم                  مـاه اگــر حلقه به در کوفت جوابش کردم


دیدی آن تــرک خـتا دشـمـن جـان بود مــرا                      گرچـه عمری بخطا دوسـت خطابش کردم


مـنـزل مـردم بـیگانه چـو شـد خـانـه چــشم                     آنـقـدر گـریــه نـمـودم کـه خـرابـش کردم


شــرح داغ دل پـــروانه چـو گـفـتـم با شـمع                      آتــشـی در دلـش افــکــنـدم و آبـش کـردم


غرق خون بود و نمی مـرد ز حسرت فرهاد                      خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم


دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد                     بــر ســر آتـش جـور تــو کـبـابـش کـردم


زنـدگـی کـردن مـن مـردن تــدریـجـی بــود                       آنچـه جـان کـند تنـم عـمر حـسـابش کردم