حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...
حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...

اعترافنامه ی دختران بد

مریم فرجامی / اعترافنامه ی دختران بد 








آگهی سوپر وُمَن

 

یک عدد سوپر ومن به فروش می رسد! (تولیدی

کارخانه جات "دفاع مذکر")

 

گاو نیست اما می تواند شیر دهد

هواپیما نیست اما می تواند پرواز کند

اجاق گاز نیست اما می تواند غذا بپزد

یخچال نیست اما می تواند تر و تازه نگه دارد

جارو برقی نیست اما می تواند آشغال ها را ببلعد

آسانسور نیست اما می تواند بالا و پایین برود

تخت تاشو نیست اما می تواند روز ها خم و در خود جمع

شود (جای زیادی هم نمی گیرد)

کمد نیست اما می تواند حجم تهی اش را پر و خالی کند

سیگار نیست اما می تواند کشیده و دود شود

توالت نیست اما می تواند همه ی زائدات خانوادگی تان

را بپذیرد

کرو کور و لال نیست اما می تواند از قوای شنوائی و

بینائی و گویائی اش صرف نظر کند (موقت یا دائم)

فاحشه نیست (اما در صورت نیاز می تواند در دوره ای

فشرده تعلیم ببیند)

سوپر ومن است و می تواند ضربان قلبش را با قلب شما

تنظیم کند!

لطفا تنها کوک دست چپ سینه اش را

به هر سمتی که عشق تان کشید

بچرخانید

بچرخانید

بچرخانید

بچرخانید

بچرخانید

آنقدر تا چراغ چشمک زنی که به جای مغزش کاشته ایم

سبز شود.

 

یک شعر دیگه هم بود که برام جذاب بود ؛ اون رو  داخل ادامه مطلب گذاشتم 




 معمای بودا

 

تنه ها می افتند و برایت مهم نیست

جنگل ها می سوزند و برایت مهم نیست

مادرت می رود و شیرینی پستان هایش را به بخارهای

خیابانی خلوت می سپاری

که نیمه شب

پر از صدای پرتاب جنین هایی ست که از پشت بام آسمان

بی اختیار به خرابه های درندشت شهرت می افتند.

پدرت می میرد و شانه ی پر از موهای سفیدش را در

جیب پشت شلوارت می گذاری

و دندان های زرد مصنوعی اش را در لثه های زخم خاک

چال می کنی

سوت می زنی

می خوانیم

سوت می زنی

می بوسیم

برایمان مهم نیست...

 

برایمان مهم نیست که امام غایب وقتی که بچه ها با

کتاب ها و دفتر ها و تخته ها و خط کش ها

در کلاس هاشان می سوختند،

ظهور نکرد...

وقتی که قربانیان چوبی اش به گرد میدان های مین

چرخیدند و ذغال شدند

ظهور نکرد...

برایمان مهم نیست اگر دیگر گیلاس را با هسته هایش

غورت دهیم

اگر بایستیم و در زیر بارانی ولرم

مثل دو سایه ی تاریک عشقبازی کنیم و من

لبریز از نطفه هایی شَوم که تو را می شناسند ،

نه ،

برایمان مهم نیست .

 

ما هرگز آدم نخواهیم شد

پس بیا شپش های خوبی باشیم

شپش های مهربان موهای یتیم دختری در مزارشریف

که دیگر نه شانه ای خواهد داشت یا دستی،

بیا شپش های خوبی باشیم،

معمای بودا شدن این است:

"آنگاه که سلاحی به درون داری

چگونه

خدایی خواهی داشت؟"


 

__________________________________


پـ . ـنـ : کاور تصویر جلد کتاب "خواب صبوحی و تبعیدی ها" نوشته منصور کوشان .


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد