حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...
حدّ

حدّ

انسان یه موجود محدوده ، دارای یه سری مرز ، اینجا قسمتی از محدوده ی منه ...

زندگی

 

زنـدگـیـــ زنــــجـــــیــــــر یـــــست کـه بـه پـــایـم قــفـل اسـت ؛  

می کِشم من او را 

 

می کُشد او من را

و مرارت روح مرده گیست ...

 

بعد از سلام 

شرایط خیلی بغرنج شده .... ۷ صبح دیروز تا ۵ صبح امروز ۳۷ نخ سیگار خاک شد ... این روزا مثه سابق همه چی روال طبیعیش رو طی میکنه‌ ؛ من ، سیگار ، بیدار خوابی ، هندزفری ، صادق ، ریاضی و کمیتی که همیشه لنگه . هنوز ته دلم فک می کنم انصراف بدم برم خدمت و بیام  کنکور انسانی بدم ... هنوز فکرم گرو پیش "ز" مونده ... هنوز نفس میکشم ... هنوز دوست دارم کل زندگیم رو شعر کنم ... هنوز ... هنوز ... هنوز ... و هنوز مرارت روح مرده گیست .

همیشگی ...



همیشه بایست یه چیزایی رو جا گذاشت ...

مثلا اون دو نخ سیگار رو نیمکت دو نفره باغ ملی ...

الکی خوش بازیها رو تو دوران دبیرستان ...

غرورت وقتی که تو خونه گذاشتیش و در رو از روش بستی تا مبادا خدشه دار شه ...

 

 

همیشه بایست یه چیزایی رو دوخت ...

نخ ، سوزن ، جیب سمت چپ شلوارت .

عین وقتی که لب و دهنت رو دوختی تا بیرون مرزهای خودت با کسی همکلام نشی .

مثه اون 1400 سالی که چشمت به دروازه های شهر دوخته شده بودن ...

 

 

همیشه بایستی راهو رفت ...

عصر جمعه ؛ اتوبوس مشهد - سبزوار ، ترمینال .

مثه واسه کسر خدمت مسیر خونه تا پایگاه بسیج رو هر شب رفتن .

220 تا پر ، تو اتوبان تولد - مرگ ، تصادف سر چهارراه اندیشه و له شدن زیر یه کامیون عقائد پوسیده ...

 

سگ مذهب نمی دونم به کی به چی اعتقاد داری

تو رو به همون قبله ای که رو بهش نماز نمی خونی قسم

به همون خدایی که فقط قد "خ" و "د" و "ا" فهمیدیش

به همون قرآنی که شک ورت داشته که نوشته ی محمده یا خدای محمد ، قسمت میدم بخند ؛ همیشه برای حسرت ، غصه خوردن ، بغض ، گریه کردن وقت هست ...

تو رو به خودت ، همونی که هیچ وقت دوستش نداشتی یه ایندفعه رو بخند

به این همه هیچ چی ، به سرنوشت این هیچ بزرگ

به این همه خالی : به ادعاهای آدما ، جیبات ، دستات

به این همه سیاهی بخند ، پشت کن به این حقیقت بزرگ و بخند ، رو به رؤیاهات ...