تـــــــــــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــام


 

من در ۱۳۹۴/۰۵/۱۶ساعت ۷ ق.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |

ادامه مطلب
من در ۱۳۹۴/۰۴/۱۴ساعت ۲ ب.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |
روزهای مدیدیست که خودم را به در و دیوار این اتاق محدود کرده م و دور و برم پر است از مخلوطی از اشیاع به درد بخور و اشیاع بی مصرف و جانک,

کتاب هایی که نه جایی برایشان دارم نه تمایلی به خواندنشان, 

دفتر نقاشی های نصفه ,

تقویم هایی که روزی درشان شعرهای مورد علاقه م را می نوشتم, 

تخته ی بزرگی که قرار بود روی دیوار نصب شود, 

سفالهایی که برای عید رنگشان کرده بودم, 

و چند ترام نصفه کاره که روزی با امید آغاز شده بودند و همچنان تخته شاسی هایم را اشغال کرده اند و اینطور که معلوم است قرار است سالهای سال به طور نصفه کاره به حیات خود ادامه بدهند و در آخر هم به صورت کثیف یا پاره راهی سطل زباله بشوند.

 

نمی دانم چرا دلم می خواهد تغییر را با آن تخته ی بزرگ شروع کنم.

نقطه ی تلاقی دو قطرش را سوراخ کنم و جای خالی را با نقطه ی تلاقی سه عقربه پر کنم.

شاید این چیزی باشد که واقعن ب آن نیاز دارم...

 


 

 


 

[Yesterday/ Lea Michelle [the Beatles Cover 

من در ۱۳۹۳/۰۵/۰۳ساعت ۲ ب.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |
می دانی شازده کوچولو,

کسانی هستند که برای اهلی شدن آفریده نشده اند.

اینها را نمی توانی رام کنی.

نمی توانی برای خود کنی.

باید رهایشان کنی تا بروند.

آنقدر بروند و ببینند و بچشند تا زندگی باورشان شود.

 

نمی دانم می توانی این را بفهمی یا نه.

آخر تو همدم یک گل سرخی.

گلهای سرخ ریشه در خاک دارند و کارشان قصه گوییست.

نسل اندر نسل با قصه هایشان افسونگری کرده اند.

از معایب پرواز گفته اند اما خودشان در خفا دلتنگ آسمان شده اند و اشک ریخته اند.

یک بار یک گل سرخ داستان مردی را برایم گفت که کودکی اش را فروخته بود. کودکی اش را فروخت تا مرد شود و بتواند پرواز کند.

غافل ازینکه پرواز سهم کودکی اش بود...

 

گل های سرخ هم عاشق پروازند.

عاشق رفتن...رها شدن.... 

اما پای در بند خاک سردند و ناچار...

 

پس می مانند و اهلی می شوند و قصه می گویند و افسونگری می کنند,

تا کودکی بیاید و برایشان قصه ی پرواز را بگوید...

 

 


 

 Beyond the Forest / The Hobbit - The Desolation of Smaug  OST  ♫ 

من در ۱۳۹۳/۰۵/۰۲ساعت ۳ ب.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |
فتوبلاگ

من در ۱۳۹۳/۰۴/۱۶ساعت ۱۱ ب.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |

امروز تکه مقوایی که به عنوان تخته ی برش از ان استفاده می کردم شکست.

آن هم به بدترین بلایی که می تواند سر جسمی ازین دست بیاید: زیر پا ماندن


شاید شکستن یک تکه مقوا ماکت خیلی هم اتفاق غریبی نباشد.

در روز صدها هزار مقوا ماکت ساخته و توزیع و فروخته و تبدیل به ماکت یا چیزهای دیگر می شود,


اما وقتی یک تکه مقوا چندین سال, نزدیک به یک دهه, از انواع و اقسام تیغ های برش و چسبها و ماژیکهای رنگارنگ مختلف یک یادگاری روی تنش دارد و تا به امروز کوچترین اعتراض یا اعتصابی نکرده و حتا یک ذره هم خم نشده,

غرور و شخصیتی دارد که باید به آن احترام گذاشت و نباید همینطور از کنارش رد شد.


شکستن همچین قهرمان بزرگی تراژدی درددناکی محسوب می شود البته برای من که یار و همراه شب های بی خوابی تحویل پروژه هایم را از دست داده م.

اما زیر پا ماندنش از آن هم دردناک تر است.

مانند غروری که زیر پا مانده باشد و صاحبش شکسته باشد.

مخصوصا غروری که حاصل تحمل سختیهای فراوان باشد..



هیچوقت, هیچوقت و تحت هیچ شرایطی, 

غرور هیچکس را نشکنید.

شاید این تنها چیزیست که برایش باقی مانده باشد...






من در ۱۳۹۳/۰۲/۱۷ساعت ۱۱ ب.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |

من در ۱۳۹۳/۰۱/۲۸ساعت ۱۱ ب.ظ•.¸ ¸.•*´ *•.¸ ¸.• >>| |
Design By : Me