دیوان فرخی / محمد فرخی یزدی
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم مـاه اگــر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تــرک خـتا دشـمـن جـان بود مــرا گرچـه عمری بخطا دوسـت خطابش کردم
مـنـزل مـردم بـیگانه چـو شـد خـانـه چــشم آنـقـدر گـریــه نـمـودم کـه خـرابـش کردم
شــرح داغ دل پـــروانه چـو گـفـتـم با شـمع آتــشـی در دلـش افــکــنـدم و آبـش کـردم
غرق خون بود و نمی مـرد ز حسرت فرهاد خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد بــر ســر آتـش جـور تــو کـبـابـش کـردم
زنـدگـی کـردن مـن مـردن تــدریـجـی بــود آنچـه جـان کـند تنـم عـمر حـسـابش کردم
آدم خجالت میکشه در مقابل این بزرگان حتی ادعای سواد بکنه ...
زیبا بود
ممنون
تشکر بابت نظرت